برای آغاز هرگز دیر نیست حتی اگر آغازی دوباره باشد.
سالها پیش بود شاید، بدرستی بخاطر ندارم چند سال?.
هنگامی که در آغاز نوجوانی برای اولین بار دست به قلم
بردم و نوشتن آغاز کردم سرشار از احساس بودم و شور جوانی
و بسیار ناپخته و خام?. امروز از منظر 18 سالگی گذشته بسیار
دور است و «من?» قدیم بسیار کوچک و خردسال?. اما این «من»?
18 ساله?، امروز دیگر خالی از شور و حال جوانیست?.
برای من?، امروز نوشتن?، صرفا خالی کردن عقدههای دل بر روی کاغذ
پرتحمل نیست?. امروز به دنیا بگونهای دیگر مینگرم?.
نوشتن را بهر آموختن آغاز میکنم اما نه به خود، به آنان که
دوستشان دارم?.
شاید نوشتههای من و آموختههای من هرگز به کار کسی نیاید.
چه باک?، چه باک از تلاشی بیحاصل از کسی که سالهای کوتاه
عمرش را صرف دوست داشتن و محبت ورزیدن کرده و خواهد کرد.
این نوشتهها میتوانست مجموعه گلایههای دوستی از دوستی باشد و
شاید میبایست واقعا هم همینطور میبود، اما نمیدانم چه ضرورتی?،
براستی چه ضرورتی مرا به این بیراهه دلپذیر کشاند که از
زندگی بنویسم?. از زندگی که سیاه میشمرندش?، از عشقی بنویسم که
بیحاصل میخوانندش و از انسانیتی بنویسم که بزرگداشت?، تنها
سهم آن در دنیای امروز ماست
مفمل بچه ...!