هرگز این چنین درمانده از نوشتن نبوده ام و هرگز
این چنین درمانده ننوشتهام.
حتی در پس کوچههای ذهن نیز همه جا بنبست یافتهام و در
فراسوی خود برای گریختن، هیچ.
« ... و آنگاه که گریزگاه نیابی ناچار به تخیل روی میآوری
و تخیل فاصله خواهد انداخت بین تو و واقعیت اطراف تو و آنگاه
که با توهمات انس گرفتی دیگر خود نخواهی بود. موجودی خواهی شد
بهت زده و گیج که بین زمین و آسمان معلق است. نه توان پذیرش واقعیت
دارد و نه از تخیل دل خواهد کند.»
و من امروز معلقم! و تو تخیل.
تخیل من! میدانم که فردا خواهی رفت و جای تو را واقعیت خواهد
گرفت و باز میدانم که خود برخلاف تذکر همیشگیام رفتار کردهام
که میگفتم: «با واقعیات زندگی کن.»
اما چه من باشم و چه نباشم ... بگذار این بار نثر دیگری را
به مدد بگیرم که:
«من نمیگویم چه هستی، میگویم چه باش. حقیقت باش و راستی، صفا باش
و یکرنگی، محبت باش و گرمی، آسمان باش اما همیشه روشن، ،همیشه گرم، اما باصداقت))
و سرانجام پایان یافت!
شاید هرگز هیچ کس جز خود من درک نکند که چه دردناک بود
این پایان و چه دردناکتر بیتفاوتی تو از این پایان.
نمیدانم تو خود تاکنون با خود اندیشیدهای که با رفتن من
چه چیزهایی را از دست خواهی داد ولی من بسیار اندیشیدهام
و وقتی به گذشته مینگرم و به این سالهای آشنایی چیزی نمییابم.
تو هرگز برای من دوست نبودی، هرگز یار نبودی، هرگز همزبان نبودی،
هرگز همدرد نبودی، هرگز مهربان نبودی و هرگز دلسوز نبودی.
تو برای من هیچ نبودی جز توهمی در ابتدا دلپذیر و در پایان تلخ.
تو همیشه از نظر من آزاد بودی! آزاد بودی که هر کاری بکنی و
با میل خود زندگی خود را بسازی. اما افسوس که تو ساختن را
در خراب کردن میدیدی و جز ویرانه چیزی نساختی.
چه فرق دارد که من باشم یا نباشم؟!
من نباشم خورشید نخواهد تابید؟!
من نباشم باران نخواهد بارید؟!
من نباشم تو نخواهی خندید؟
من نباشم تو نخواهی گریست؟
من نباشم چه جایی خالی خواهد ماند؟
در عالم نیاز، ذخیرهها هرگز واجب نیستند. بین اصل و ذخیره
تفاوت بسیار است. این اصلیها هستند که جایگاه محکمی برای خود میطلبند.
من نباشم آیا تو هرگز غمگین خواهی شد؟
من نباشم آیا تو هرگز شرمگین خواهی شد؟
من نباشم آیا تو هرگز افسوس خواهی خورد؟
من نباشم آیا تو هرگز، فقط لحظهای، متأسف خواهی شد؟
...؟!
براستی اگر من نباشم چه خواهد شد؟ چه خواهد شد برای تو که
در جایگزین کردن استادی؟
اگه این فقط یه خوابه
تا ابد بزار بخوابم
بزار آفتاب شم و تو خواب
از تو چشم تو بتابم
بزار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره
زیبا بود..!