کوچک خوب دیروز دور من!
من امروز دلتنگم!
دلتنگ دیروز، دلتنگ فردا، دلتنگ غروب، دلتنگ بهار، دلتنگ تو.
من امروز خالیم، من امروز تنهایم!
به آرامی طلوعی، چیزی در من شکل میگیرد.
جهان کوچکم، آبستن حوادث تازهایست.
بلوری شکستنی، به دست لرزان کودکی سپرده شده است.
با هر گام برداشتنی، دلم میلرزد.
چه آسوده میخرامد، میخراشد، ویران میکند، … !
…
و در شگفتم که چگونه ما همیشه، شکست خورده و نالان،
از ویرانهها آغاز میکنیم.
عشق ادعا نیست عزیز من، اثبات است!
باید بیاموزی که چگونه به همه کسانی که دوستشان داری
اثبات کنی که دوستشان داری.
قلم به دست گرفته ام و آماده نوشتنم بی آنکه بدانم چطور
افکار به هم ریخته خود را با نثری ساده و روان بر روی
کاغذ بیاورم. در نهانخانه اندیشه ام کلمات بی هیچ مقصدی
در کنار هم ردیف میشوند و آرام میگیرند، بی آنکه تداعی
کننده خواسته ای، حرفی و یا جمله ای باشند.
میخواستم اینبار برای تو از مرگ بنویسم. از آنانکه
روزی هستند و دگر روز نخواهند بود. از همه عزیزانی که روزی خواهند
رفت و تنها از آنها یادگارانی باقی خواهد ماند، چه در خاطرات و
چه بر طاقچه کهنه دیوار. ولی به یاد عزیز تازه هجرت کردم
میافتم و قلم آرام میگیرد.
پس خواستم از فردایی بنویسم که "من بی تو" و "توی بی من" در
آن نقش آفرین خواهند بود. روزهایی که من پرخاطره بی یادگار
از تو، افسوس روزهای خوش از دست رفته را خواهم خورد و تو،
غافل از بر باد رفته ای که خود به باد سپردی اش شادمان خواهی زیست.
اما این نوشته نیز خالی از کدورت و غم نخواهد بود.
میخواستم از رابطه سنت و تجدد بنویسم، میخواستم از اجتماع
و انسانها بنویسم، میخواستم از همه آن چیزها و کسانی بنویسم
که روزی دوست میداشتم و اکنون جای خالی آنها را در زندگی احساس میکنم.
خواستم بنویسم. خواستم قصه ای بنویسم. از گلی که بهار میآمد
و میرفت و زمستان را باور نداشت، از درختی که سایه میگستراند
بر جوانکی که با تبر بر ریشه اش میزد، ...
خواستم از تو بنویسم!
نمیخواستم تلخ بنویسم،
ماندم تنها. خالی از نوشتن و گفتن. خالی از کلامی مهرورزانه، عاشقانه.
ماندم تنها، خالی.
سلام . وبلاگ قشنگ و خوبی داری . اگه موافقی تبادل لینک کنیم . موفق باشید
mantne kheyli ghashangi bood va man ham matne ghashanget ra khandam----------nazyjoon-zzz
mordeshore parisa va to hamaton yek mosht ashghalid