« از مرگ ... »



هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود .
هراس ِ من – باری – همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد ِ گورکن

از بهای آزادی ِ آدمی

افزون باشد
.
جستن

یافتن
و آن گاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن ِ خویش
بازویی پی افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
.

از بیم و امید عشق



از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم

پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوش تر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسهُ آتشین او خوش تر

پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم

دیگر نکم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی داد
هر جا که نشست بی تاُمل گفت
"او یک زن ساده لوح عادی بود "

می سوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسهُ جاودانه می خواهم

رو ، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق تو را به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر برروی سینه نفشارد

عشقی که تو را نثار ره کردم
در سینهُ دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشهُ آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در به در نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم

در ظلمت آن اتاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
و آن آه نهان به لب نمی رانم

ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود را به او مگو هرگز

برای‌ آغاز هرگز دیر نیست‌ ...!

zamaykaras
برای‌ آغاز هرگز دیر نیست‌ حتی‌ اگر آغازی‌ دوباره‌ باشد.
سالها پیش‌ بود شاید، بدرستی‌ بخاطر ندارم‌ چند سال?.
هنگامی‌ که‌ در آغاز نوجوانی‌ برای‌ اولین‌ بار دست‌ به‌ قلم‌
بردم‌ و نوشتن‌ آغاز کردم‌ سرشار از احساس‌ بودم‌ و شور جوانی‌
و بسیار ناپخته‌ و خام?. امروز از منظر 18 سالگی‌ گذشته‌ بسیار
دور است‌ و «من?» قدیم‌ بسیار کوچک‌ و خردسال?. اما این‌ «من»?
18 ساله?، امروز دیگر خالی‌ از شور و حال‌ جوانیست?.
برای‌ من?، امروز نوشتن?، صرفا خالی‌ کردن‌ عقده‌های‌ دل‌ بر روی‌ کاغذ
پرتحمل‌ نیست?. امروز به‌ دنیا بگونه‌ای‌ دیگر می‌نگرم?.
نوشتن‌ را بهر آموختن‌ آغاز می‌کنم‌ اما نه‌ به‌ خود، به‌ آنان‌ که‌
دوستشان‌ دارم?.
شاید نوشته‌های‌ من‌ و آموخته‌های‌ من‌ هرگز به‌ کار کسی‌ نیاید.
چه‌ باک?، چه‌ باک‌ از تلاشی‌ بی‌حاصل‌ از کسی‌ که‌ سالهای‌ کوتاه‌
عمرش‌ را صرف‌ دوست‌ داشتن‌ و محبت‌ ورزیدن‌ کرده‌ و خواهد کرد.
این‌ نوشته‌ها می‌توانست‌ مجموعه‌ گلایه‌های‌ دوستی‌ از دوستی‌ باشد و
شاید می‌بایست‌ واقعا هم‌ همینطور می‌بود، اما نمی‌دانم‌ چه‌ ضرورتی?،
براستی‌ چه‌ ضرورتی‌ مرا به‌ این‌ بیراهه‌ دلپذیر کشاند که‌ از
زندگی‌ بنویسم?. از زندگی‌ که‌ سیاه‌ می‌شمرندش?، از عشقی‌ بنویسم‌ که‌
بی‌حاصل‌ می‌خوانندش‌ و از انسانیتی‌ بنویسم‌ که‌ بزرگداشت?، تنها
سهم‌ آن‌ در دنیای‌ امروز ماست

مفمل بچه ...!